فرو افتاده ای هستی ، خیره شو بر خود ...
از خود برون شو و بخواه از هستی نجاتی ...
چه نجاتی ؟ نیست راه نجاتی . اما ...
این بازی آخر روزگار به هستی هشیارم کرد ، دیدگانم را به مرگ بیدارتر کرد ...
آه مرگ چیست ؟ تا همین چند سال پیش آرزویی برایم بود ...
ولی حالا چیزی ممکن است ، چون هشیار تر شدم ... آخرین ضربه مرا به مرگ فرا خواند .
اما تو ! فرو افتاده ای ، نا گزیر از پس رنجهای سالیان که بر تو رفت ، از پس پرده ها خبر برایت آورده اند که هستی ات در دست کسی است که می توانی او را لمس کنی.
فرو افتاده ای نمی دانی که بهترین چیزها انتظارت را می کشند ، فقط باید کاسه مرگت پر شود ،
آنگاه در می یابی که تنها نیستی ،
آخر چه طور؟ چه نشانه ای هست ؟
به تو می گویم که به دنبال نشانه ها نرو ، به سمتی که باد می کشدت نرو !
تحمل کن ، قدر بدان ، مانند همیشه رفتار کن ، خارها را از درونت بیرون بکش تا بتوانی به خوبی بروی . بدی ها را جدا کن ، هر چه می توانی بکن ، تا بدی ها پاک شوند ،
می دانم در کابوسی سخت اسیر شده ای ، از پس پرده ها برایت خبری نیامد؟
آگاه باش که می توانی عبور کنی ، کمی دشوار است ولی شدنی .
می دانم روزگارت پر است از کابوس ، اما صدا بزن ، تا تمام هستی صدایت را بشنوند ... بگو که چه کرده ای بگو با این که زندگیت شبیه به یک تراژدی بسیار غمناک است ، ولی قلب صافت منشا وجود خداوند بوده،بگو که جا نزدی گاهی اشتباه کردی ، نه دیگر آن اشتباهات یا آن اشتباهات بزرگ را تکرار نکن ...
دیدی من هم مثل تو بوده ام ، فرو افتاده !
از صافی خداوند رد شده ای تا بیابی هر چه نایافتنی است. همین لحظه بیابش ، خوبی کن ...