عاقبت و سرنوشت کسانی که خود کشی می کنند
خود کشی یعنی برگشت به عقب ؛ به این شعر از مولانا توجه کنید :
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
جماد یعنی شی ، نما یعنی گیاه و چیزی که در این شعر اومده و می خواد بگه اینه که : همه چیز از اقلیمی شروع می شه که جماد ( اشیا یا زندگی شیی) نامیده میشه یعنی در راه رسیدن به مقصود همه چیز از زندگی جمادی شروع می شه یعنی ما قبلا شی بودیم بعد از مردن از دنیای اشیا به گیاه صعود کردیم. یعنی گیاه شدیم بعد از آن دوباره از زندگی گیاهی یا نباتی مردیم و حیوان شدیم بعد از آن دوباره از حیوانی مردیم و انسان شدیم . البته تا اینجای شعر درسته ولی ادامه این شعر شاید مورد تایید من نباشه و نیست چون تجارب روحی خوبی از این حالت ها دارم. ولی این دو بیت عین حقیقته ! یعنی از اقلیم جماد به گیاه افتادیم و از گیاه به حیوان و از حیوان به انسان که اشرف مخلوقات باشه رسیدیم. اگر خوب در چرخه حیات نگاه کنید متوجه می شید که این شعر درسته چرا اشیا یا سایر موجوداتی که خدا خلق کرده نباید پیشرفتی داشته باشند و به دنیاهای بالاتر (انسان) صعود کنند . چرا یک گیاه یا حیوان حق نداره که بعد از سالها زندگی در این زندگی های پایین به بالا برسه. آیا اونها از ما پایین تر نیستند ؟ آیا حیوان یا گیاه فهم دارند؟
در شعری دیگه مولانا می گه :
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
باز از حیوان سوی انسانیش
میکشید آن خالقی که دانیش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
که چه غم بود آنک میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خوابست و فریبست و خیال
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
آنچ کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازیست
پیش زخم آن قصاص این بازیست
در این شعر مولانا به خوبی نشان داده که از اقلیم جماد رفته رفته به انسانیت می رسیم و همه این خواب و خیال است تا برسیم به روز مرگمان (مرگ انسانیمان) مولانا در ادامه به بیان این می پردازد که هر چه خوبی و بدی در این دنیا می کنیم در بیداری بعد از مرگ برای ما عیان می شود و گریه و غم را در این دنیا شادی آن دنیا می داند ، و گرگ هایی که خوهای ماست می درندتمان و از مرگ فکر نکن که قصاص خوبی و بدیت را نمی بینی و خلاص شدی (خون نخسپد بعد مرگت در قصاص تو مگو که مردم و یابم خلاص )در واقع شرح خوبی و بدی در این دنیا است.
با توجه به این تفاسیر اقلیم ها حال اوضای آنها که خودکشی می کنند با توجه به تجارب گوناگون این است که به شی تبدیل می شوند و دوباره باید از نو شروع کنند وحشتناکتر از آن این است که با ذهن انسانی آن را تجربه می کنند یعنی می دانند که انسان بوده اند و این دانایی در زندگیشان (زندگی جمادیشان) هست ولی مانند شیی ساکن در خود هستند بسیار حس وحشتناکی است حال چند سال در این حالت می مانند و چگونه دوباره پیشرفت می کنند با خداست.