سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدون مرز

غم و شادی

بدون مقدمه بگویم که غم ها شاید انسان ها را در می نوردند که انسان ها غم هجران را حس کنند و درد فراق را بچشد ... و شادی ها برای اینند که تسلی ای برای ما باشند که غم عرفانی فراق را که تلخ است از یاد ببریم ... غم نمی خواهم بگویم که بد و نمی خواهم بگویم که خوب است و شادی ها شاید پوچ به اندازه مرز دنیا و شاید بی مرز است. دیده ماست که غم را غمناک و یا شادی بخش و شادی را بی مرز یا مرز آلود می کند . غمی که از هجران است شادی بخش و شادی بی مرز شادی ناب است  و در انتخاب ماست. پس بی مرز شاد و در دوری دوست غم آلود باید بود ...


بهشت در چند جمله

بهشت را می توان در چند جمله خلاصه کرد :

1- جبران گذشته : یعنی جبران کردن گذشته بد و کارهای بدی که در گذشته می کردیم و جبران کارهای بد.

2- روابط ج ن س ی حسنه : یعنی روابطی که در آن بر اساس سنن آموزش داده شده عمل شود ، هر سننی برای خود محترم است. روابط باید نکاح باشد یعنی طبق قرار داد بوده و ثبت شود. دو طرف لذت ببرند از روابط و غیره ...

3- کارهای نیک و بد : یعنی کاری مثل دزدی که بد است و کارهای بد دیگر ( که خودمان می دانیم ) را انجام ندهیم و گناه نکنیم و هر چه در توان داریم کارهای خوب انجام دهیم.

4- رفتار خوب : رفتاری خوب و اگر نداریم رفتارمان را خوب کنیم با تمام هستی .

اگر بتوانیم هر چهار پارامتر را رعایت کنیم بهشت برای ما در دنیا و آخرت حاصل می شود البته ممکن است در دنیا کمی سخت باشد ولی حتما در آخرت بهشت نصیب ماست.

مطالب مرتبط :

روابط جنسی حسنه


نظر

 

ابیاتی دیگر از مولانا

 

ای برادر تو همان اندیشه‌ای

ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گلست اندیشه? تو گلشنی

ور بود خاری تو هیمه? گلخنی

 

ایرادتی به این شعر وارده که همون "ما بقی تو استخوان و ریشه ای " هست ، چون این یعنی غیر از اندیشه هر چه هست مهم نیست در صورتی که در انسان هرمون وجود داره که ممکنه بالا پایین بشه به هر دلایلی . مانند هورمون سروتونین که هورمون شادی بخش در انسانه و تغییر می کنه توسط عوامل خارجی ...


نظر

 

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

 

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

 

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه

که جان را و جهان را بیاراست خدایا

 

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم

زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

 

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران

زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

 

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم

ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

 

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون

دگربار دگربار چه سوداست خدایا

 

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم

چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

 

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها

غریبست غریبست ز بالاست خدایا

 

خموشید خموشید که تا فاش نگردید

که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

-------------------

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

 

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

 

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

 


نظر

 

تو بسی ز اندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای 

 

زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را 

 

گر کسی را از تودردی شد نصیب 
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب 

 

هر که مسکین وپریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود

 

ناتوانی زان دهی بر تندرست 
تا بداند کانچه دارد زان توست 

 

زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را 

 

اندرین پستی, قضایم زان فکند
تا تو را جویم تو را خوانم بلند

 

ابیات خوبی از پروین


نظر

اندیشه پاک

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

 

ز نام و نشان و گمان برترست

نگارنده? بر شده پیکرست

 

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

 

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

 

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

 

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه? سخته کی گنجد اوی

 

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

 

ابیات خوبی از فردوسی


نظر

بوستان

در نیایش خداوند

به نام خدایی که جان آفرید

سخن گفتن اندر زبان آفرید

 

خداوند بخشنده دستگیر

کریم خطا بخش پوزش پذیر

 

عزیزی که هر کز درش سر بتافت

به هر در که شد هیچ عزت نیافت

 

سر پادشاهان گردن فراز

به درگاه او بر زمین نیاز

 

نه گردن کشان را بگیرد بفور

نه عذرآوران را براند بجور

 

وگر خشم گیرد به کردار زشت

چو بازآمدی ماجرا در نوشت

 

دو کونش یکی قطره در بحر علم

گنه بیند و پرده پوشد بحلم

 

اگر با پدر جنگ جوید کسی

پدر بی گمان خشم گیرد بسی

 

وگر خویش راضی نباشد ز خویش

چو بیگانگانش براند ز پیش

 

وگر بنده چابک نیاید به کار

عزیزش ندارد خداوندگار

 

وگر بر رفیقان نباشی شفیق

بفرسنگ بگریزد از تو رفیق

 

وگر ترک خدمت کند لشکری

شود شاه لشکرکش از وی بری

 

ولیکن خداوند بالا و پست

به عصیان در زرق بر کس نبست

 

ادیم زمین، سفره? عام اوست

چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

 

وگر بر جفا پیشه بشتافتی

که از دست قهرش امان یافتی؟

 

یکی را به سر برنهد تاج بخت

یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

 

کلاه سعادت یکی بر سرش

گلیم شقاوت یکی در برش

 

پس پرده بیند عملهای بد

همو پرده پوشد به آلای خود

 

به درگاه لطف و بزرگیش بر

بزرگان نهاده بزرگی ز سر

 

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب

روان کرد و گسترد گیتی بر آب

 

بر او علم یک ذره پوشیده نیست

که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

 

بشر ماورای جلالش نیافت

بصر منتهای جمالش نیافت

 

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

 

یکی باز را دیده بردوخته‌ست

یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست

 

کسی ره سوی گنج قارون نبرد

وگر برد، ره باز بیرون نبرد

 

ابیات خوبی از سعدی


نظر

شعر عاشقانه

سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

از احسان خواجه امیری و شاعر این شعر که آقای اهورا ایمان است تشکر می کنم بابت این شعر . این شعر من را از مرگ طبیعی نجات داد . معنایش برایم غریب است ولی نه آن طور.


نظر

دیوان شمس غزلیات

 

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

 

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم

نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

 

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم

نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

 

هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر

که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

 

بده آن باده جانی ز خرابات معانی

که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

مولانا 

 

معنی این شعر این است که حضرت حق تعالی ما را به سوی خودش می کشد ولی ما از او به دوریم و او ما را این سو ، آن سو می کشد و ما قائم به ذات حق هستیم هر چه حق خواهد پیش آید و در روحی با درجات خود مشغول حرکت به سوی حق هستیم . شعر از نظر عرفانی قوی و فوق العاده است که قسمت هایی را از آن انتخاب و گذاشتم.


 

یه کوچولو توضیحم بدم که درسته که ما قائم به ذات حق هستیم ولی این شعر یک شعر از بعد فلسفی هستش و ما باید با آزادی که خداوند به ما داده بهترین اعمال رو انتخاب و انجام بدیم بهترین اعمالی که فکر می کنیم برای ما سود داره و درست هستش .